شهریور ۲۱، ۱۳۸۸

Abide


...........................................................................................................Photographer: Elham Asadi

تعبیر رفتن را دیگر نمی دانم
کودکیم را کودکی ها برد
نه دیگر از من خبری نیست...!

به چشمهایم اینگونه خیره نشوید
نگاه که می کنید
دخترکی را به یاد می آورم که زمستان دانه های برف را می شمرد
به خیال خوابهای سپید !
دلش گرم بود به فصلهای سرد
و بهار بی بهانه می ترسید...
دلهره ی آغاز داشت !
نه...
زندگی را کودکیهایم نیز باور نداشت...!

و چه تلخ است این انزوای نم کشیده بر حافظه ی تقویم دیواری
خدایی که در پس هر دم و بازدمش فراموش می کند یادم را
و تنهایی...!

سرم را یه سینه ات ببند
می خواهم گریه کنم
...

خسته ام از این کوچه ها، آدمها، رفتن ها
شده ام شبیه سوزنبان پیر قصه ها
می رفت جایی دورتر از سوت قطارها
چشمهاشان را نگاه می کرد
می شناختشان...!
مسافران بی نام
آنها می آمدند که بروند
نمی شناختندش...!
می گفتند: آن سوی دنیا خوشبختی می فروشند...! نمی آیی...!؟

می رفت آن سوی سوت قطارها
چشمهاشان را نگاه می کرد
و به آسمان می گفت:

سرم را به سینه ات ببند
می خواهم گریه کنم...!

...

I.IOIVII