شهریور ۲۱، ۱۳۸۸

Abide


...........................................................................................................Photographer: Elham Asadi

تعبیر رفتن را دیگر نمی دانم
کودکیم را کودکی ها برد
نه دیگر از من خبری نیست...!

به چشمهایم اینگونه خیره نشوید
نگاه که می کنید
دخترکی را به یاد می آورم که زمستان دانه های برف را می شمرد
به خیال خوابهای سپید !
دلش گرم بود به فصلهای سرد
و بهار بی بهانه می ترسید...
دلهره ی آغاز داشت !
نه...
زندگی را کودکیهایم نیز باور نداشت...!

و چه تلخ است این انزوای نم کشیده بر حافظه ی تقویم دیواری
خدایی که در پس هر دم و بازدمش فراموش می کند یادم را
و تنهایی...!

سرم را یه سینه ات ببند
می خواهم گریه کنم
...

خسته ام از این کوچه ها، آدمها، رفتن ها
شده ام شبیه سوزنبان پیر قصه ها
می رفت جایی دورتر از سوت قطارها
چشمهاشان را نگاه می کرد
می شناختشان...!
مسافران بی نام
آنها می آمدند که بروند
نمی شناختندش...!
می گفتند: آن سوی دنیا خوشبختی می فروشند...! نمی آیی...!؟

می رفت آن سوی سوت قطارها
چشمهاشان را نگاه می کرد
و به آسمان می گفت:

سرم را به سینه ات ببند
می خواهم گریه کنم...!

...

I.IOIVII

۱۸ نظر:

KiarasH گفت...

من نیز نمی دانم ..
بیا تکیه دهیم بر دیوار های بلند دنیا و آرزو کنیم باز باران را
"
"
"
"
"
..

Amir گفت...

همیشه فکر میکردم خوابم ولی خوابی در کار نبود بیدار بیدار
من خوابم میاد یکی هست صدای منو بشنوه خوابم میاد خوابم میاد خوابم میاد
آری می خواهم گریه کنم

مـــریـــمـ گفت...

شب بود


شبي که شکل بستم


در غربت ِ عکس ِ ماهي درون چاه


نقشي که از نيمه ي ديگرش


فرسنگ ها فاصله داشت


نقشي که من بودم


شب يک ـ شب دو ـ شب ...


قد مي کشيدم


روشن


به فراز مي رفتم


روشن تر


کم مي شدم


تاريک


آب مي رفتم


تاريک تر


تکرار مي شدم


سطر به سطر و آخر زاده شدم


در ماهي که ماه


رفتنم ـ يا شايد آمدنم ـ را


به کاسه ي آبي روشنا نداد




زاده شدم از درون ِ پيله اي که اميد ِ پروانه داشت


و من پروانه اش بودم


پروانه ي دو رنگش


آرام گرفتم درون گهواره اي که رفت و آمدش نيمه ام بود


شکل بستم زير ِ سقفي که باران و آفتابش نيمه ام بود


تاريک و روشنش نيمه ام بود


بغض و لبخندش


ترديد و ايمانش


نيمه ام بود


و هنوز


هر روز


تکرار مي شوم


در بي قراري ي کودکي ميان ِ بود و نبود


کودکي که هيچ کس نفهميد چرايي ي بي قراري هايش را


چرا که هيچ کس ندانست ،


ماه


نيمه اش بود

nafise گفت...

وقتي كه بچه بودم
پرواز يك بادبادك
مي بردت از بام هاي سحرخيزي ِپلك
تا نارنج زاران خورشيد
وقتي كه بچه بودم
خوبي زني بود كه بوي سيگار ميداد
و اشكهاي درشتش از پشت ِ عينك
با قرآن مي آميخت
آه
آن روزهاي رنگين
آه
آن روزهاي ِ كوتاه
وقتي كه بچه بودم
آب و زمين و هوا بيشتر بود
وجيرجيرك شبها در خاموشي ماه
آواز ميخواند
وقتي كه بچه بودم
در هر هزاران و يك شب ، يك قصه بس بود
تا خواب و بيداري ِ خوابناك ات سرشار باشد
آه
آن روزهاي رنگين
آه
آن فاصله هاي ِ كوتاه
آن روزها
آدم بزرگ ها و زاغ هاي فراق اينسان فراوان نبودنند
وقتي كه بچه بودم
مردم نبودنند
آن روزها وقتي كه من بچه بودم ، غم بود اما
كم بود
.

nafise گفت...

طوفان ِ گريه ست گلويم
كجاست شانه ي تو ؟

Hamed Mahouti گفت...

در کنار جاده ای رو به بی انتها
من در آوازی مقدس
غرق می شوم در شبح سال ها ی کودکی ام
...

سرپیکو گفت...

سلام خانم اسدی.
خوبی. چقدر خوشحالم که به وبلاگم اومدین! لطف داری شما/ راستش حدس میزدم که مشغول ساخت فیلم هستیدو خوشحالم که فیلم رو به پایان رسوندید/امیدوارم سعادتی باشه که فیلم رو ببینم،راستی منتظر خوندن توضیحات درباره فیلم ی که ساختی هستم/برام جالبه.
براتون آرزوی موفقیت و سلامتی دارم که حق مسلم شماست.

soog گفت...

قطاری که از دور دستها می آمد،گذشت و ما را ندید
گذشت و دختران منتظر را با دسته های گل ندید
ای قطاری که از دور دستها می آیی
بگو دورها چگونه است
آنجا برگها چگونه،گل ها چگونه است
برگهایشان سبز سبز،گلهایشان تا زانوست
صحبت مردمانش شبانه روز از شماست
کوههایشان پشت کوههایتان
ودریایشان ادامه دریای شماست
برای آنها هم
دور دستها
سرزمین شماست
.....
خیلی خوشحالم که دوباره برگشتی :)

نازی گفت...

نه بسته ام به کس دل
نه بسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج
رها رها رها من

ز من هر آن که او دور
چو دل به سينه نزديک
به من هر آنکه نزديک
از او جدا جدا من

نه چشم دل به سويي
نه باده در سبويي
که تر کنم گلويي
به ياد آشنا من

ستاره ها نهفته
در آسمان ابري
دلم گرفته اي دوست
هواي گريه با من
هواي گريه با من

Vahid گفت...

!!!باغ امسال چه پاییز عجیبی دارد
غنچه شوقی به شکوفا شدنش نیست دگر.
با خبر گشته که دنیا چه فریبی دارد
خاک کم آب شده مثل کویری تشنه
شاید از جای دگر مزرعه شیبی دارد
سیب هر سال در این فصل شکوفا میشد
...باغبان کرده فراموش که سیبی دارد

ناشناس گفت...

به چشمهایت که خیره می شوم عاشق تر می شوم
کاش می دانستم خیره گی غمها در دلت از سر چیست!؟

دختر تو ماه هاست بر دلم بی آنکه بدانی الهام شده ای

ناشناس گفت...

Hezar ha farsang durtaram, ama harruz ke tanhaei bishtar bar saram avar mishavad, bishtar mikhaham sarat bar sineam aram begirad mesle paeiz dar sineye jangal, mesle baad dar sineye aseman... Baz ham aram bash oghianoose deltangam

Oracle گفت...

سرم را به سینه ات ببند...

KiarasH گفت...

راهم را در این دنیا گم کرده ام ؛
با برگ خشک سکوتی است در فراق باد که مدام در گوشم میخواند ، دیگر نه بستن سرت روی سینه ام نه هیچ چیز دیگر ..
امروز که بگذر دقیقا ماه هاست که صدای نرسیدنت را می شنوم؛ نجوایی خاص دارد ، کمی آن سو تر همه می گویند که رسیده ای پاییز...
راستش را بگو ، از اینجا تا صمیمیت تو چه قدر راه مانده ؟ ..
هی من تو را پیدا کنم و هی تو مرا گم کن و هی باز من نرسیدنت را تماشا ..
تماشای این دنیا که هر کاری کنم باز غیرب است و غریب است و غرسب استــ .

4/مهر

نازی گفت...

سخت دلتنگم

Sepas گفت...

خب! انگار ما اندکی یکدیگر را می شناسیم! البته اگر حافظه خیانت نکرده باشد! شوخی را کنار گذاشتم و نوشته های جدی را، پس از حادثه ی مبارک تعطیلی 360 به جایی در همسایگی شما انتقال دادم. از قبل بگویم که عینک من با مال شما فرق دارد، با آنکه گاهی به مضامین مشترک می پردازیم!
http://unbewusstheit.blogspot.com/

مهرداد امین گفت...

من که عاقبت باورت کردم

ناشناس گفت...

kash mineveshti dokhtar ... be sharti ke befahmam donyat aroome