............................................................................. Photographer: Elham Asadi
شهریور که برگهایش می ریزد
خیال می کنم
فریادش از رویایی ست که به پاییز نمی رسد !
من باز بر خلاف هیچ می روم
کنار آدم و آفتاب و حوا و ماه
جای من جایی ست، که آنجا نیستم !
نام سرنوشت من چیست !؟
نمی دانم !
همه ی آنچه به من تداوم می بخشد
یک پرده و یک دیوار است،
زمانی که به خواب نمی رود و
شعری که دیگر اتفاق نمی افتد !
کلماتی را خاک کرده ام ،
همان جا که رقص را و شهر را...
اندیشه هایم پرسه می زنند
می روند و می آیند
آغاز می شوند و باز راهشان را گم می کنند !
امروز نه حرفی دارد و نه نامی
پیش پای من افتاده ، نگاهم می کند
من ایستاده ام،
جایی که چشمهایم را سمت آن بگردانم ،
نیست...
لیوان آب، هزاران فرسنگ دور است
از این سوی به آن سوی اتاقم هزاران سال ،
فاصله...!
من در اینجا نیستم
و چه آوای دور دستی دارد ،
زندگی...!
سراسر شب دخترکی بی خواب
با دهان من سخن می گوید :
سالهاست در چشمانت سفر می کنم ،
اما این رشته های آشفته ی تار که عنکبوتها
بر لبخندهایت تنیده اند...
دستی که اگر لمسش کنم ویران می شود... و ...
...!!!
خوش به حال مارها که پوست می اندازند...!
و دخترک بی خواب به خواب می رود !
در تاریکی راه می روم
خیابانی بلند و ساکت ،
همه چیز بی نشان است !
دورگردی می لغزد و به پا می خیزد
مرا که می بیند ، می گوید:
" هیچ کس " !
پاهایم سست می شوند
و چشمهایم را غبار می گیرد
سالها دشتهای خالیشان را بر هم انبوه می کنند
و زخمها لباسی از نمک بر احساس عریانم می پوشانند...!
به اتاق که باز می گردم
آینه باز هم مرا به خاطر نمی آورد !
وشب
سرگیجه آور و شفاف ،
مزه ی خالی مرگ ،
درآغوش دخترکی بی خواب
به خواب می رود !
...
I.IOIVII