.........................................................Photographer: elham asadi
امسالی ها نمی دانند فاخته ها دیگر نمی خوانند
و تو دلگیری که چرا حرفهایم گم می شوند از پس هر کلمه..!!؟
سازکم ...!
برگهای زرد پاییز هم از پاییز جدا می شوند
غمگین مباش کوچکم
من روزهاست می ترسم از عطر آویشن و چای داغ ...!
دعای باران را برای پیرمرد کور می خوانم و حرمت بارانش
وگرنه زمین پیرت می کند و آرزوهایت را وصله دار
درمان ندارم ...!
می خواهم عمرم را به همسایه ها بسپارم
قابل اطمینانند!
آنها همان روز سخن گفتن را آموختند که من راه رفتم
دیروز از حوالی خیالشان گذشتم
می گفتند: از ماهی مرده هم باید ترسید!!!
نگرانم هستند...!!!؟
...
نشسته ام بر نیمکت چوبی و پوسیده ی دنیا
کنار سپیدار هزارساله ای غمگین
سایه هم با من نیست
و آنقدر بر سازدهنی کوچکم نواخته ام
که دیگر نفسی برای روزهای مبادای من و
کنار سپیدار هزارساله ای غمگین
سایه هم با من نیست
و آنقدر بر سازدهنی کوچکم نواخته ام
که دیگر نفسی برای روزهای مبادای من و
جانی برای حفره های یخ بسته ی او نیست
نفسم بیش از اینها سرد است...!
نفسم بیش از اینها سرد است...!
آه ساز کوچکم ...!
شاید تو آخرین صدایی باشی که نامم را به خاطر می سپاری
پاییز می رسد،
شاید تو آخرین صدایی باشی که نامم را به خاطر می سپاری
پاییز می رسد،
قبل از آنکه دیر شود با هم عکس یادگاری می گیریم
آخر، پاییز که می شود
عکسهایم سیاه می شوند
درد می آید و نمی رود !
درمان ندارم... می دانم !!!
آخر، پاییز که می شود
عکسهایم سیاه می شوند
درد می آید و نمی رود !
درمان ندارم... می دانم !!!
فصلهاست ساعتم را دیگر کوک نمی کنم
و قرار ساعتهای بی قرار دنیا را
بخشیده ام به سکوت خوشبخت شبی بی پایان...!
این زمان که کهنه شود
جمعه ها که باز تعطیل شوند
بهاران که باز نارنج آورند
و زمستان را از شهرهاشان که بروبند
شب و ستاره هایش
سنگینی چشمهای من و زنگار حفره های تو را به یاد نمی آورند ...!
و قرار ساعتهای بی قرار دنیا را
بخشیده ام به سکوت خوشبخت شبی بی پایان...!
این زمان که کهنه شود
جمعه ها که باز تعطیل شوند
بهاران که باز نارنج آورند
و زمستان را از شهرهاشان که بروبند
شب و ستاره هایش
سنگینی چشمهای من و زنگار حفره های تو را به یاد نمی آورند ...!
بیا شعرهایی را که دوست داشتیم فراموش نکنیم
یادت است باران که می گرفت !!؟
شعر را بیرون از خانه می خواندیم
همیشه شرط همسرایی فاخته ها را می باختیم
کسی شاهد ما نبود و تو آرام می خواندی
نمی دانستم چرا اما یادم است
به فردا که خیره می شدی
باران می گرفت...!
و تو خیره به دانه های باران می گفتی:
مرا ببوس... !
یادت است باران که می گرفت !!؟
شعر را بیرون از خانه می خواندیم
همیشه شرط همسرایی فاخته ها را می باختیم
کسی شاهد ما نبود و تو آرام می خواندی
نمی دانستم چرا اما یادم است
به فردا که خیره می شدی
باران می گرفت...!
و تو خیره به دانه های باران می گفتی:
مرا ببوس... !
امسالی ها نمی دانند فاخته ها دیگر نمی خوانند
و تو دلگیری که چرا حرفهایم گم می شوند از پس هر کلمه..!!؟
سازکم ...!
برگهای زرد پاییز هم از پاییز جدا می شوند
غمگین مباش کوچکم
من روزهاست می ترسم از عطر آویشن و چای داغ ...!
دعای باران را برای پیرمرد کور می خوانم و حرمت بارانش
وگرنه زمین پیرت می کند و آرزوهایت را وصله دار
درمان ندارم ...!
می خواهم عمرم را به همسایه ها بسپارم
قابل اطمینانند!
آنها همان روز سخن گفتن را آموختند که من راه رفتم
دیروز از حوالی خیالشان گذشتم
می گفتند: از ماهی مرده هم باید ترسید!!!
نگرانم هستند...!!!؟
فراموشش کن...!
انتهای کوچه را نگاه نکن
باد تنها می آید
نترس !!!
چند درخت سبز دیگر تا دردهای خیس پاییز مانده است...!
باید این خیابان ها را تا آخر برویم
آن وقت می دانی خیابان ها پایان ندارند
مثل دردهای من می مانند
آه ساز کوچکم...!
و شاید تو آخرین صدایی باشی که نامم را به خاطر می سپاری...!!!
انتهای کوچه را نگاه نکن
باد تنها می آید
نترس !!!
چند درخت سبز دیگر تا دردهای خیس پاییز مانده است...!
باید این خیابان ها را تا آخر برویم
آن وقت می دانی خیابان ها پایان ندارند
مثل دردهای من می مانند
آه ساز کوچکم...!
و شاید تو آخرین صدایی باشی که نامم را به خاطر می سپاری...!!!
...
I.IOIVII
۲۱ نظر:
درود الهام عزیز.
خانه جدید مبارک
:)
منم یه سازدهنی دارم
فکر کنم منم باید بندازمش تو آب
در حسرت یاد گرفتنش خیلی وقته که داره خاک میخوره !
سلام بر بزرگ زن ایرانی ....
الهام جان مبارک باشه ..
خوشحالم که اینجا ادامه می دی :)
ممنون که هستی
بیا شعرهایی را که دوست داشتیم فراموش نکنیم
یادت است باران که می گرفت !!؟
شعر را بیرون از خانه می خواندیم
همیشه شرط همسرایی فاخته ها را می باختیم
کسی شاهد ما نبود و تو آرام می خواندی
نمی دانستم چرا اما یادم است
به فردا که خیره می شدی
باران می گرفت...!
و تو خیره به دانه های باران می گفتی:
مرا ببوس... !
زمانیست که از کلمات خستهام
گروه گروه هجوم میآورند
مینشینند در سرم
مثل دستهی پرندگان
بر سرِ درختی
دست بر دست میکوبم
بانگ برمیکشم
میپرند و پراکنده میشوند
یک پرندهی خاموش اما
نه میترسد نه میرود
نه آوازش را میخواند
.
.
.
دلم گرفت از این روزهای گرم که دل را گرم نمیکند فقط می سوزاند
اين سماور جوش است
پس چرا مي گفتي
ديگر اين خاموش است؟
*
باز لبخند بزن
قوري فلبت را
زودتر بند بزن
توي آن
مهرباني دم كن
بعد بگذار كه آرام آرام
چاي تو دم بكشد
شعله اش را كم كن
*
دستهايت:
سيني نقره ي نور
اشكهايم:
استكانهاي بلور
كاش
استكانهايم را
توي سيني خودت ميچيدي
كاشكي اشك مرا ميديدي
*
خنده هايت قند است
چاي هم آمادست
چاي با طعم خدا
بوي آن پيچيده
از دلت تا همه جا
*
پاشو مهمان عزيز
توي فنجان دلم
چايي اغ بريز!
ممنون که خبرم کردی تا متن زیباییت رو بخونم !
من تو 360 عضو دوستانت نبودم ولی هر از گاهی سر می زدم از نوشته هاتون لذت می بردم !
تازه برام این سوال پیش اومده بود که قرار نیست دوباره بنویسید ! که جوابم رو گرفتم !
Chi begam..........
عشق مرا صدا می کند
در کوچه پس کوچه های خاطرات
همچون کودکی بازیگوش
شاداب و خندان
به دنبال تو
به دنبال جای پای تو
نفس عمیق می کشم
بوی علفزار
هر گز راه را گم نخواهم کرد
عطر تنت راهنمای من خواهد بود
فصلهاست ساعتم را دیگر کوک نمی کنم
ممنون ؛ زیبا نویس .. اگه باز مجالی بود بنویس که این کوچه بی انتها برود و این شمع، بی دریغ بسوزد .. این چشم، خمار بخواند و این دل قریب، شاد شود..
خسته ام از تحسین های کلیشه ای؛ خودت دلت را بستا .
خیلی زیبا بود ممنون
ناخواسته آغاز می شوي
در کشيده ترين صدای وحشت
و نطفه ی رنج شکل می گيرد
پيش می روی
بر پيچ ِ پيچ ِ اين جاده ی پيچ در پيچ
گاه تمام ِ ابرهای جهان درتو می بارند
و تمام ِ بغض های جهان در گلوی تو چتر می گشايند
تنگ خودت را در آغوش می گيری
و در گوش ات نجوا می کنی :
قطره های باران خوب می دانند
من همان يگانه ای هستم
که باران می زدايدم
زلالم می کند
پاک
پاک ترم می کند ؛
دل گرم می شوی و پيش می روي...
رنج،رنج،رنج،
ناگاه
تويي که تنهااز ميان ِ انبوه واژه گان ِ ناخوانده و ناشنيده
نفس خواندن آموخته اي
و از ميان ِ تمام ِ آب هاي جهان ؛
عطش نوشيدن
پيچ مي خوري در تاب ِ گيسوان ِ خزه گون ِ دريايي اش
و آ ن دم تمام هجوم تنهايي ست
دمی که به باور می رسی
.....
[تنهايی !ميراث ِ جاودانه ی آدمي !
سايه ی سنگين ات
فرزند ِ کدام آفتاب ِ نتابيده است ؟]...
چه خوبه با عکسها و نوشته هاتون همراه شدن، الهام جون
دلت گرم و زندگیت پر نشاط باشه خانومی
کمي پاييز بر روي دوربين ات بريز شايد عکسهايت رنگي شد
به فردا که خیره می شدی باران میگرفت ؛ باد می آمد و دلتنگی می رفت .. زنجره ها شاد می خواندند و هوا روشن می شد .. حال اینجا هر چه قدر هم صبر کنم صبح ن میشود ؛تاریکی می ماند و باد میوزد تو باز هم کنار من نیستیـ .
....
.....
شاید...
endakhtane saz dahani to ab bi fayedas
chon na shena yad migire
na sabz mishe
na dige to livan baraye dandonaye masnoee ja mimone
کم نشو؛ نگذار خلاصهات کنند در فقط شبی که رفتی
ارسال یک نظر