آبان ۱۶، ۱۳۸۸

Fearsome fall


..................................................................Photographer: Elham Asadi

با خودش حرف می زند

در خیابانهای تهران با من راه می افتد

به پاییز که می رسیم راهش را کج می کند


رنگ از صورتش می پرد

!...و با سکوتی تلخ چشم از دنیا بر می دارد

!!! می گویم : پاییز است دیگر دلکم...! سبزها همیشه زرد می شوند

سردت است...!؟

برویم چای داغ بخوریم؟

نگاه کن هنوز چراغ آن کافه ی خاموش، روشن است

با سکوتی تلخ به من نگاه می کند

!... چقدر غریب و پیر شده است

! کاش باران نیاید

پاهایش را سست می کند

...


دستم را می گیرد و با خود به کناری می کشد

!... این مردم چه فکرهای دور و درازی دارند

!حرف می زنند، بلند بلند می خندند و نمی دانند او که از کنارشان می گذرد روی ترس راه میرود

بوی پاگرد مغازه هاشان ، عطر هزار رنگ کوچه هاشان

!...چقدر گذشته به یادش می آورند

با کفشهای کتانی اش بی صدا قدم بر می دارد بی آنکه آب در دل این شهر تکان بخورد

ترسش را از هیچ کس پنهان نمی کند

و با جرات تمام می ترسد

نکند باران بی خبر بیاید...!!؟

...

این روزها باران که می آید

پنجره ها را می بندد و با چشمهای ورم کرده به آسمان خیره می شود

آن وقت است که باید سر به سرش بگذارم

... وگرنه خدا می داند تا کجا

می گویم: های ...! هیچ سکوتی طوفانی تر از این طرفها نیست

برویم زیر باران...!؟

اینطور که نمی شود

!... آسمان پاییز همیشه ابریست دلکم

!!!... در اتاق ابری هرچه فکر کنی آسمان که تمام نمی شود

...

بغض می کند و سیاهی پاییز بر سرم خراب می شود


می بینی...!؟

دیگر چه فرق می کند مرگ در خانه ی من از کدام سو دراز کشیده است !!؟

این پاییز غمها سرزده می آیند

ما که به خانه می رسیم

!... از این کوچه دیگر کسی عبور نمی کند

...

I.IOIVII

۷ نظر:

ناشناس گفت...

دلکم بوی چای طعم دار هنوز با چشمان تو به یادم میاید ... همان چشم های خیس از گریه كه دوستشان داشتم همیشه ... یادت هست نازنین ... اینجا به اندازه تمام مردم دنیا باران میاید و من كه هرروز خیس میشوم از بارانی كه میگویم کاش اینجا چشمانش زیر باران با من راه میرفت ....

KiarasH گفت...

بی بروز ، بی واژه ، بی اتفاق .. تمام دنیا اینجاست .. همسایه با من از روز های دور شدنت نگو ، از نرسیدنت نگو
"
"
از تک تک روز های سال های نیامده که می آیی بگو./

نازی گفت...

چترش را گشوده بود

تنها بود


چترش را بست


با هم رفتند

با صورتي خيس

نازی گفت...

روزها مي‌روند و

ما مي‌مانيم



تكيه داده به غروب

1+1 گفت...

چونکه احمد برگذشت از چار و پنج وشیش وهفت
بر هشتمینش من بدم(بودم)،من عاشق دیرینه ام
(دیوان شمس)
غم زنزدیکی جایی که ایمان گذری کند،چشم چرانی هم میلرزاندش.

مـــریـــمـ گفت...

این درد تازه ای نیست
من راه می نوردم
با خستگی به خانه می نوازم و گهگاه
از حسرتِ میان ِ رخوت و رویا
سر مشق می کنم
...
این را چگونه بر تابم
سرمشق های کهنه را
در نبود خاطره ام خط زدی
لبخند می شوم
...
و بر صداقت لبخند
تردید می کنم

leila گفت...

بی نظیره

این پاییز غمها سرزده می آیند
...
این پاییز
موفق باشید