آذر ۲۷، ۱۳۸۸

Silent Rain


...................................................................................... Photographer: Elham Asadi

حرفهایم می خواهند حرف بزنند

!...نمی توانند

دنیا ساکت است

و پاییز بی قرار تر از من ، می خواهد برود جایی دور

بغض کرده و می بارد

ومن چه سخت عادت کرده ام

!...به عبور بی دلیل فصلها

بگذار باز پاییز برود

فصلها مرا به تردید می برند

به بی سرانجامی حکمهای ناپایدار

دلم می خواهد کنار علفها بنشینم

! آنها استوارترند

فروتنانه می رویند کنار تهمت زندگی

...

دلم می خواهد برود یادم از یادها

به رسم همان چراغهای دور شهر که در خیرگی ممتد چشمهایم

!...زودتر از من تاریک می شوند

می خواهم بروم جایی دور

دورتر از تردید پاییز ِ بی قرار

کنار علفها و تاریکی ِ یاد

!...گریه کنم

آخر حرفهایم می خواهند حرف بزنند و

!...نمی توانند

...

I.IOIVII

۹ نظر:

PEDRAM گفت...

ومن چه سخت عادت کرده ام
دلم می خواهد برود یادم از یادهاکنار علفها و تاریکی ِ یاد
آخر حرفهایم می خواهند حرف بزنند و
ومن چه سخت عادت کرده ام

KiarasH گفت...

من که از اول می خواستم بروم ..
برو جایی آن سوی سوت قطار ها ..
"
"
"
"
نشد . باور کن که نشد !
همیشه اشتباه جستجو کرده اند
در اتاقم؛کشوی میزم؛ کنار گلدانم
داخل کیفم، لای برگهای دفترم، حتی میان حرفهایم را..
“برای یافتن آنچه من در دلم پنهان کرده ام.” آما نشد .

ناشناس گفت...

حرفهایت آتشم می زند بانو
با ما بیش از اینها سخن بگو
از واژگانت مست می کنم

Maziar گفت...

فکر میکردم
آسمانه ابری آمستردام
و کانالهای سکوتش
و آدمهائی که هیچ گاه نمیبینند
فضائی دیگر آفریده باشند
از نوعه سکوت و فراموشی
و یا سادگی که هنوز به آن هیچ تهمتی نبسته باشند
دیگر باورم شده
چند گونه وجودت را
شاید اگر نویسنده میشدی
و یا حتی شاعر
گونی از تنهائی را
همیشه در پهلو داشتی
بجز این خلوته شبانه، گاه گاهت
اما این هنر هفتم
کلی خدمه و حشمه دارد
بگذریم
بخود میگفتم حتما زندگی را در تارو پود، قالی یافتی
و یا
در تلاش شبانه روزی قالیبافانت
با ان همه گوشه های خاموش و روشن
تو هم مثل بچه های تنبل کلاس
تکلیفت را روز اخر
میخواهی به اتمام برسانی
و گریه هایت را در جائی دور .............

مازیار 19dec2009
dusseldorf

Armin گفت...

گریه نشان از درد زایمان است،در راهی الهام...هرچند چندین باره،اما راه راه است و جایی پایان تبدیل به خاطره اش میکند؛نه بیش.آنچه خواهد ماند را خودت مطمینم خوب میشناسیش که گریه هاتو همواره فریاد زدی،آمدی،رفتی،رسیدی و فتح کردی.
فکر نمیکنم کسی که تورا شناخته باشه،باور کنه که تو و حرفهات،نتوانند حرف بزنند.این یا از فروتنی میاد یا از عدم شناخت شخص خودت از خودت،و یا اینکه نمی خوای که حرفهایت بتوانند(شاید نوعی خود سانسوری)و یا اینکه جنس آن حرفهای فعلا ناتوان،از جنسی نوست که هنوز خامیه کوتاهیه زمان روبرویی باآن رخصت شناخت،تسلط و در نهایت بیان را به تو نمیدهد.
اما واقعیت اینه که هر اتفاقی زمانش که برسه خودش چنان جاری میشه و سیراب میکنه که هزاران تقلا و انتظار فرارسیدن خویش را به آنی در لخظۀ رسیدن،نامردانه پوچ مینماید،در حالی که پوچ نیستند و ماهیت زندگی اند.
بین علف و گیاه بارور هم فرق بسیاره وگرنه تاریخ این اسمهارو روشون نمیذاشت.از عادت هم بیش از هرچیزی میترسم چون اگر عادت مخرب باشه،علف را نیز حتا به رنگ مقدس و مکفی به خوردم میدهد.
عکست هم فوق العاده بود.
تو حقیقتی هستی و
"حقیقت انکار ناپذیر است"
گرچه میگن تلخه...!

Amir گفت...

الهام جان اینجا همه باورت دارند! بزار حرفهات حرف بزنند خانوم هنرمند. باز هم افتخار می کنم بهت دوست عزیزم

مریم گفت...

جانم به فدای چشمهات تو میتونی پس حرف بزن حتی به جای همه ی ما. الهام عزیزم مثل همیشه از خوندن حرفهات بیشتر از اون که فکر کنی لذت می برم بانوی بارانها

مریم گفت...

دلم می خواهد برود یادم از یادها

به رسم همان چراغهای دور شهر که در خیرگی ممتد چشمهایم زودتر از من تاریک می شوند
...

ناشناس گفت...

سواد نظم ندارم زیاد، اما "دنیا ساکت است" رو نمی فهمم. شاید اگر می نوشتی "دنیا بی تفاوت است" بیشتر می فهمیدم اش