دی ۱۷، ۱۳۸۸

Roam January7


Photographer: Nima Seyed Hashem..........................................................................

این دایره بسته است همسایه !

شناسنامه ام را از آخر که بخوانی

چوب خطش از سر رسید حسن آقا بقال محله مان پرتر است
خیالی هم نیست !

شب ازدیماه سالهاست نمی رود

و بی قراری از تنهایی من...

از من بپرس غرورم را برای خواب کدام خدا رام کردم

تا برایت بگویم ؛ این قصه را هیچ کس ننوشت..!


می ترسم از این سرنوشت...!

رویاها بیشتر از آدمیانند !!!

سکوت بی پرواتر از صداست ...!!!

من جاده ای را می شناسم که هنوز سفر به آن نرسیده است

من سایه ای را می شناسم که هر دو رویش تاریک است

من آدمی را می شناسم که نمی داند او را که آفرید، تنها بود


می ترسم...!

از ابتدای خطهای موازی فرسنگها دور شده ام

صندلی، کنار خانه ام کز کرده است

و ساعت شرمگین است از آن روز که نتوانست مرگ رویایم را به تاخیر اندازد !

آینه ای پیش روی صدا می گذارم

شاید بشنوم حرفهای خاموش دخترکی را که سالهاست روی از نگاهم بر نمی دارد

امان از این سکوت بی سرنوشت...!!!

وقتی به سرعت ِ اتفاق نمی رسم

کلمات مرا می ترسانند

می ترسم از این سطرهای بی پی نوشـت

می ترسم از نگاه های بی دلیل به تماشا

چهره های مبهم و چراغهای روشن...

و این همه جواب بی سوال که صبح ها صدایم می زنند

دیشب خواب کدام سوال را می دیدی

که هزار بار زیر لب گفتی

می دانم

می دانم

می دانم

...!!!؟؟؟

و من خیره بر خیرگی ممتد آفتاب

نگران درختی هستم که شاخه ای خالی برای پرنده ی بی قرار ما نداشت
...

همسایه می دانی دوری ها آنقدر نگرانم نمی کنند که خیالهای دور

خیالهای دور کودکی

خیالهای دور از کودکی...!


بزرگ شده ام

این را حسن آقا می گفت

آن روز که پرسیدم

امشب چندمین روز دنیاست...

که ماه در آسمانش نیست ...!؟


حالا به یاد می آورم نگاه دخترکی کوچک را که از یاد برده ام

و این قابهای دیواری

چه حافظه ای دارند...!!


من از پشت غوز کرده ی دی ماه هم می ترسم

وقتی به قاب هیچ بهاری در نمی آید

باور هم نکنید

باور کرده ام

آخر ِ این راه پله ی نا تمام خدایی بغض کرده

که هیچ گاه نپرستیدمش...!

می بینی همسایه...!؟

حالا هزیانهایم سی ساله می شوند


...

I.IOIVII

۱۳ نظر:

Hamed Mahouti گفت...

روشنایی راه
از حضور ماه نبود
چه قدر راه های تاریک از من گذشت
چه قدر خیال حضور ماه پرپر شد
و آسمان به کوچه های فراموشی رفت
ولی من نمی دانستم
روشنایی راه
از عبور کودکانی بود
که از خواب سیب های شبانه می آمدند
و نمی دانستم آسمان
در کجای این جاده تمام می شود
...
تولد مبارك الهام عزيز
...

Unknown گفت...

تولدت مبارک رفیق

Javaneh گفت...

فصل میگذرد
بی که بیاد بیاوری بهاری را که گذشت
به یاد نمی آوری

به نام آب
که از ذکر ناشناس ترین علفها می روید
یه جور عجیب
یه جور جدید

به نام باران نا پیدا
و آفتاب همیشه ی آسمان دنیا
این بهار نزدیک کند
نهایت رویاهایت را

از هر چه دوردست خیال

....


سلام الهام عزیز من، مدتها پیش این شعر رو خودت برام نوشته بودی و خیلی دوستش دارم.

امیدوارم سال جدید زندگیت پر از شادی و سلامتی باشه.

Vahid گفت...

و كل ماجرا به همين سادگيست كه ميگويم
حكايتي در ما هست
كه براي گفتنش به اينجا آمده ايم
آن وقت
باران را براي ما نازل ميكنند
تا غروب هاي ما غم انگيز تر شود
و باد را به گندم زاران
و كوه را سنگ به سنگ
وبر لبان رودخانه ها
هجاهايي از جهان هايي كه پيش از اين در آن زيسته ايم
و از همه بدتر
مــــــــاه را
در آسماني كه اين همه وسعت دارد
تنها گذاشته اند
كه ما را به گريه بيندازند
با اين همه
اين ها همه
پس زمينه آن حكايتي است كه بايد به ياد بياوريم
اما
نـــــمي آوريــــم./
.
.
.
زادروزت مبارك و ميمون

Unknown گفت...

سالی پراز لذت و آرامش ، پر تر از تمام روزهای گذشته برایت آرزو دارم.

تولدت مبارک

Amir گفت...

شعر بلند افتاب است
این شعر بلند تو
تولدت مبارک بانوی زیبایی های عجیب و بی تکرار

Azi گفت...

سال و حال و فال و مال و اصل و نسل و تخت و بخت،

بادت آندر شهریاری برقرار و بر دوام و بر مراد،

سال خرم، فال نیکو، مال وافر، حال خوش، اصل ثابت، نسل باقی، بخت عالی، تخت رام!

نوشته هات رو مثل همیشه خیلی دوست دارم الهام عزیزم...
تولدت مبارک باشه عزیز دلم...
غیر از آرزوهای بالا دیگه چیزی به ذهنم نمی رسه...شاد باشی همیشه دوستم...
XXX****

KiarasH گفت...

بالا خره ، ارتباط اسم بلاگ و نوسنده اش را فه میدم ..

ناشناس گفت...

Salam Elhame aziz.behet tabrik migam, hatman khabarye behtari az jashnvarehaye dige khahim shenid... va ruz be ruz, bozorgtar o ghavitar... dar zemn tavalodeto tabrik migam va omidvaram alan ke varede sale jadidi az zendegit shodi, bishtar be ahdafet nazdik shode bashi va to in rah har ruz ghavitar o ba angize tar pish beri... Eshgh o Barkat barat arezoo daram, Nazanin... Bashad ta mashiate parvardegar jari bad...

مـــریـــمـ گفت...

من روانی این درد های صلیبی ام
که بر ستون های خانه ی پدری آویزان اند
دست از سرم بدارید
بر گونه های استخوانی ام بکشانید
تا خالم از خیال شما رخت بر کند
تشویش نبض منفعلم را
با تیغ تازه بجویید
تا مارهای رُسته بر دست و گردنم
یک لحظه راحتم بگذارند
گام وزین خود را
بر تاس جمجمه ام بفشارید
و بر مواضع تردید خود پا فشاری کنید
ثابت قدم بمانید
تا ادامه ی این تلاش بی تردید
مرا به بوی آسفالت
آشناتر کند
تا تراوش اوهام مغزی ام را
بر ذهن خاک ببینم
..
.
میلاد تنت زیبا

نصیر گفت...

من همیشه به نیمه دل خور سیبی می اندیشم که گاز زده از دست انسان افتاد و جاذبه زمین را تمسخر کرد...

نصیر گفت...

قاصدكي را فال مي گيرم و رها مي كنم به ماه
برگرد جمعه ي روزهاي بچگي
برگرد با همان پسرك كه بادبادك روييده بود از دستش
و من با تمام ده انگشتي كه بلد بودم
...عاشقش بودم

نازی گفت...

جای ما خالی بود




حواسم بود اما ببخش دیر امدم

مهم همان ارزوی خوبش بود که من در دل برای تو داشتم


ولبخند تو همیشه برایم شیرین است الهام جان با ان دست نوشته ها ی جادویی ...مراقب دلت باش


دلکم روزهای زیادی گذشته اما باز هم مبارک