شما که مرا دوست نداشتید
رویاهاتان را با چاقو می شکافتید
و سیب ها را به تساوی
میان فرصتهاتان تقسیم می کردید
آن روز که وصله های خاطرات را
از خانه ام از اتاقم از دیوارهایش
پاک کردم
از آستین لباسهایم اشک می بارید
-
من نیستی را تجربه کردم!
موهایم را با باد بافتم
و آرزوهایم را در خواب
شما که مرا دوست نداشتید
موهایم...
آرزوهایم...
سفید شده اند...!
من مقاومتی ندارم اما
این پاییز
سخت پشت پنجره ایستاده
مهتابی ها را در کوچه ها رها کردم
چقدر تاریکی
بلندتر شدم از شب و
ساز می زنم آهنگی را - که تمام شود
تمام می شود
فقط ، آرام ...
آرام ...
آرام ...
چه کسی باور می کند
آنها که باور داشتند با من به دنیا نیامدند!
بعدها فهمیدم
قطارها یک ساعت مانده به آرزوهایم می رفتند
ایستگاهی همیشه خالی
و
شما که - مرا دوست نداشتید
ساعتها مرا فراموش کردند
آینه ها چشمهایم را
پریشان نمی شوم
دنیا برایم دور است
رویاهایم را در چمدانی کوچک بسته ام
آخر
تمام می شود آهنگی که ساز می زنم
فقط - آرام
آرام ...
آرام ...
آرام .......
...
I.IoIvII
۶ نظر:
به همين آساني، به همين رواني دنيا ختم ميشود...
جايي كه ديگر هيچ سازي براي هيچ گوشي نمي نوازد...
به تصویر درختی
كه در حوض
زیر یخ زندانی ست،
چه بگویم؟
من تنها سقف مطمئنم را
پنداشته بودم خورشید است
كه چتر سرگیجهام را
- همچنان كه فرو نشستن فوارهها
از ارتفاع گیج پیشانیام میكاهد -
در حریق باز میكند؛
اما بر خورشید هم
برف نشست.
چه بگویم به آوای دور شدن كشتیها
كه كالاشان جز آب نیست
- آبی كه میخواست باران باشد -
و بادبانهاشان را
خدای تمام خداحافظیها
با كبوتران از شانهی خود رم داده …
اینک، خزانهای پی در پی
از هم، برگهای جوان میخواهند!
می توانستیم (توانستن) را به برگها بیاموزیم
تا (افتادن) نیز توانستن باشد …
بیژن اللهی
من هنوز هم می خواهم به جرعه ای از ماه رستگار شوم ...
دلم برات تنگ شده الهام
کجای این دنیاست نگاه زیبا و روح دوست داشتنیت ؟؟؟
حرفهای تازت دلم آتیش می زنه
صدای شعر خوانی ات صدای ساز تنهایت هنوز چون همواره نسیمی برایم روح نواز میشود آنگاه که در خلوت وصله میکنم خاطراتم را......
هنوز تنها یادگاریت گل سر سبد کتابخانه کوچکم مانده....
آدمها گاهی به شوخی می آیند و بی اختیار میروند
و یکبار برای همیشه در ذهن ما نقش می بندند....
برای الهام....
ديگر نمي نويسي؟
ارسال یک نظر