مرداد ۲۲، ۱۳۹۰

Clouds Without Rain


..............................................................................................Photographer: Elham.Asadi


شبگردی میان پرسه های سفید این پنجره ها

می گفت:

از دست هایت دست کشیده ای !؟

حرفهایت ساکت شده اند...

دلم تنگ است، ...دخترک!

از سکوتت بنویس...


گفتم: یادت هست

غم ِ کوچک من ، موهای نسبتا بلندی داشت

حالا بزرگ شده است!

با خودش راه می افتد

سر صحبت را باز کنم،

می رود آن دورها

تمام درهای بسته را نگاه می کند


حرف نمی زند...


حق به جانب رویای اوست!

دور می شوم از خودم...!!


تقصیر کیست، اگر تو قول و قرارت را

با ابرها بستی

به خیال باران !!!

آن وقت ها به وقت غروب

جای هیچ کس خالی نبود

خط کشی ها را می گرفتی،

جای رد رویا...

یک گل سرخ، آن سر دنیا
کافی بود

تا به هوای نرسیدن

برگردیم به جای اولمان...!



غم کوچک من بزرگ شده است!

فرض اینکه راه بیفتد برود

قهر کند با هرچه قاب و گوشه ی دیوار

آنقدر دور که از هرچه من به تو نزدیکتر

حق به جانب رویای اوست

بی قرار کسی نیست

می ترسد...،


مدام به آسمان پشت سرش نگاه می کند

ابری اگر بیاید و او را...؟


I.IOIVII


۴ نظر:

ناشناس گفت...

درخت را



سایه ای،



کنج خانهء بی دیوارم







در خانه ام

سقف را باد برده است

یاد را بیداد



اما

آنچه در باد نمی گنجد

سایهء درختی است

کنج ِ خانه ای بی دیوار



بر سایه دراز می کشم

با تو دراز می شوم

تا آفتاب ِ غروب

تا شب



سقف ِ آسمان هم اگر هوار شود

آرامم را نخواهد گسست



خانه ام خواب تو را می بیند





...

درخت را

سایه ای است

که در من نمی گنجد





*

بیست و دوم مرداد نود

nasir گفت...

بر شانه‌های تو
می‌شد اگر سری بگذارم
وین بغض درد را
از تنگنای سینه برآرم
به های های
آن جان پناه مهر
شاید که می‌توانست
ازاین بار سنگین
آسوده‌ام کند …


فریدون مشیری

ناشناس گفت...

یاد روزهای قدیم به خیر
چقدر دلمان خوش می شد وقتی پنجره های
خانه را مه می گرفت
یاد خودم می افتم و
غم دوری ات
غم نبودنت
ندیدنت
نشنیدنت
نبوییدنت و
نبوسیدنت
ياد خودم مي افتم كه ديروز را گم كرده ام و در پي فردا دوانم
ياد خودم مي افتم كه با من از بودن گفتي و اينهمه جاده
با من از دلتنگي گفتي و پرواز... حالا من بگويم دلتنگت هستم ؟
حالا من بگويم لمس خيالت لحظه اي فراموشم نمي شود؟
حالا من بگويم دلم هواي خيره شدن در نگاهت را كرده است؟
حالا من بگويم برايم آواي باراني؟
يادت مي آيد؟ زير باران ، چشم هاي درشتت زل زده بودند به نگاهم,چتر هم نداشتيم , خيس هم شديم , مدام حرف هم را قطع مي كرديم كه زودتر
بگوئيم دوستت دارم... وقتي قرار نيود بماني و بمانم ، چه فرقي مي كرد؟
چه فرقي مي كرد براي مني كه مثل پنجره هاي همین خانه که هیچ کاری به هیچ چیز ندارند حتی همین خاکی که گرفته شان و ولشان هم نمی کند...حالا غم دوری ات، غم نبودنت، ندیدنت، نشنیدنت نبوییدنت و نبوسیدنت درست مثل همین خاک چسبیده بیخ حنجره ام...
لامصب هی فرویش می دهی و هی بزرگتر
،و بزرگتر می شود و امواج زمان هم نمی شویدش ... امانم را بریده ، اگرچه هزار باره شکسته این بغض اماغمت دوباره بر مي گردد و در برم مي گيرد و خاطراتم آوار می شوند برسرم... طفلک سايه ام نشسته همان كنج اتاق و کز کرده هنوز و ساکت تر از همیشه زل زده به ویران شدن ام
از غم دوری ات
غم نبودنت
ندیدنت
نشنیدنت
نبوییدنت و
نبوسیدنت ....
''شب'' بدون ''ماه'' حرفی جز سیاهی نمیزند دیگر

ناشناس گفت...

چند بار این صفحه پر شد از گلایه از درد از .......... و پاک شد و به این یک کلمه رسید و ثبت شد بی نام . و تو نام مرا از هرکه نامش را می دانی بهتر میدانی حتی بدون نام .
.
" ستی "
اون روزا یه 360 بود که لااقل از سر حرص و عشق و هرچی که اسمش بود یواشکی و بی رد پا سر میزدیم و میخوندیم و بهت فحش میدادم که چرا با این آدما حرف می زنی تو مال اونا نیستی . چه کینه ای بود .چه نفرتی که می خوندی برای تو می نویسه ولی با دیگرون می خوندش . حالا همون حرص خوردنه هم نیست و من دلگیر دلگیرم . گناه ما انگار عشق و نفرت با هم بود و از دور همو پاییدن .